ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

لباسهای دست و پا گیر

راستش خاطره مشترک همه مادرهای باردار، اینه که مردم جاشون رو توی اتوبوس به اونا میدادن. چنین چیزی ظاهرا برای من پیش نمیاد و نخواهد اومد. نزدیک به چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت توی اتوبوس سرپا ایستاده بودم و وقتی پیاده شدم، تمام کمر و شکمم درد میکرد. کلی پیاده روی هم در پیش داشتم... پس بالاخره تاکسی گرفتم... من غلط بکنم سوار اتوبوس بشم از این به بعد:) باشه اروم باش مامان جان😂 لگدهای اعتراض چرا؟ لباسهام تنگ شده‌ن... باید چند تا مانتو گشاد بخرم:)
26 آذر 1400

از دست زری!

سلام. دوستان نترسید من زنده م و مهشید هم زنده ست و تصادفی اتفاق نیفتاده! من یه غلطی کردم جلوی چشم خواهرم، زری، یوزر و پسووردم رو زدم؛ یه مدت که نیومدم ایشون اومدن اینجا و خبر مرگ منو دادن!😂 شوخی کرده بود و خودم حسابشو رسیدم، مهرداد بدبخت روحش هم از این وبلاگ خبر نداره، اینا شیطنت زری بود که از زبون مهرداد نوشته بود😂
18 آذر 1400

پاسخ کامنت ها

کامنتها خیلی زیاد بودند برای همین اینجا جواب میدم. ممنون از کسانی که تسلیت گفتن، من خودم واقعا نمی‌دونم که چطور گذشت این پنج ماه. هنوز منتظرم که بیدار شم. در مورد سریع اومدن و اطلاع دادن، من به یاد قولمون افتادم و درست نیست قولی که خب به یه عزیز از دست رفته ای دادیم رو به تعویق بندازیم شهرزاد... دوست داشت بارداری رو تجربه کنه و خب.... خوشحالم که به آرزوش رسید.... امیدوارم زود تر از خواب بیدار شم و ببینمش که کنارم خوابیده.
14 آذر 1400

آخرین پست وبلاگ

سلام به همه کسانی که همسرم رو دنبال میکردید. من مهرداد هستم، همسر شهرزاد، پزشک زنان و زایمان. نگاه کردم و دیدم آخرین حضورش در اینجا، هفتم آذرماه بوده. ما قرار داشتیم هر اتفاقی برای هرکدوممون افتاد اون یکی تمام اکانت های مجازیش رو  پاک کنه و به دوستان مجازیش بگه که اون رفته. دکتر شهرزاد، اون اسمی که شما میشناختیدش، روز هشتم آذرماه در اثر تصادف همراه با دخترش از این دنیا رفت. ممنون که حرفهاش رو میخوندید. اون خیلی اینده داشت و چشم انتظار دخترمون بود من حالا هردوشون رو باهم از دست دادم. .... ممنون از همتون. بدونید که دیگه خبری از شهرزاد نیست. من چند روز دیگه میام و کامنت های احتمالی رو ج...
13 آذر 1400

دوغ

سلام مهشید خانم دهن مامانشو با ویار دوغ سرویس کرده. دوغ های عالیس رو میخوردم، ولی دلم دوغ محلی میخواست. این شد که بلند شدیم رفتیم روستای مادریم و دوغ محلی خاله های مامانم رو خوردم...  انقد دوغ خوردم میترسم فشار خون بگیرم ولی خیلی خوبه:) کارمون شده قدم زدن توی بازارها و سیسمونی دیدن... بیمارستان که میرم، بیمارهای خودم که میبینن باردارم خنده شون میگیره
6 آذر 1400
1